و من را بیاد می آوری

[RB:Rozblog_Dynamic_Code] [RB:Rozblog_Js]

 

 

 

 

 

 

روزی


من چهل ساله میشوم


و


موهایم جوگندمی


حتما


بازهم شبها


تنهایی قدم میزنم


و بازهم


هدایت میخوانم


آن روزها


کم حرف تر


و آرام تر میشوم


کمتر میخندم


بیشتر نگاه میکنم


و عمیق تر فکر


حتی شاید


سه شنبه ای بیاید


و فراموشم شود


در انقلاب سیگار کشیدن به
چه معناست


حتما


توهم


کمتر چشمانت میدرخشد


و به آراستگیِ قبل نیستی


و هرگز خاطرت نیست


نقاشی ام


میان کدام کتاب فراموشی ات خاک میخورد


و اصلا برایت مهم نیست


تنها مخاطب زندگیِ یک مرد بودن چه حسی دارد


لابد


آن موقع دخترت عاشق شده


و سعی داری


انتخاب منطقی را یادش دهی


و برای دوست داشتنش


دلیل عقلانی بخواه
ی


و یکروز


که سعی داری هوای یک عشق را از سر دخترت بپرانی


باهم


سری به کتاب های دانشگاهی ات میزنید


ناخودآگاه خشکت میزند


و یک لبخند عمیق


از انبار کهنه دلت بیرون می آید


نفست حبس میشود


و من را بیاد می آوری


و مقایسه بین


یک همکلاسی دیوانه دوران جوانی ات


با شریک زندگی کنونی ات


گند بزند به تمام دلایل منطقی ات


و بلاخره در چهل سالگی


متوجه میشوی


عاشقی منطق ندارد


و دوست داشتن


دلیل...


قلـــ❤️ــبـم را عاشـقـم

 

 


  • نویسنده : Tahereh.Jalali
  • بازدید : 896بار
  • انتشار : جمعه 23 بهمن 1394 - 16:43